عاشقانه

بارداری یکی از اقوام!

یه خاله بزرگ ناتنی دارم که از مادربزرگمم بزرگتره،دختر همین خالم اول دختر برادرشو برای پسرش خواستگاری میکنه و ازدواج میکنن با اینکه دختره حدود ۳ سال از پسره بزرگتره ،و دوتا بچه دارن الان..حالا ازونور هم برادر دختره میره خواستگاری خواهر پسره که حدود ۱۰،۱۲ سال از دختر هم بزرگتره و اونا ازدواج میکنن،،حدود ۶ ماه قبل از ما،،دختره فک کنم متولد ۷۸،۷۹ باشه،،حالا پریشب شنیدم که دختره بارداره...جالب بود برام..تازه پسر خالم و دختر خالم یه مدتی با هم خوبم نبودن،،حالا به اصطلاح بده بستون کردن😁 خلاصه دوباره حس حسادت من برانگیخته شد گفتم اینجا ثبتش کنم😁 شاید یه روز بیام بهشون بخندم😄
28 فروردين 1398

برنامه ریزی

احساس میکنم باید برنامه ریزی کنم یه دفتر برنامه ریزی باید تهیه کنم،و کارایی که چندین وقته روی دوشم سنگینی میکنه رو بنویسم و انجام بدم، روتختی رو تموم کنم پته هامو بدوزم چنتا کتاب دارم باید تموم کنم روزا پیاده روی کنم تا یکم لاغرتر بشم دوست دارم تا نزدیکای اربعین همه ی این کارامو تموم کنم،و خیلی دلم میخواد سفر اربعین هم برم ان شاءالله بعد هم دوست دارم بطور جدی برم دنبال طب اسلامی برای بچه  تا آذر یکسال میشه دو تا روزه قضا هم باید بگیرم ان شاءالله تا ماه رمضان،ختم قرآنمم باید تموم کنم،بعدشم بخاطر پری روزه هام قضا بشن میخوام سریعتر بگیرمشون وقتی کارام میمونه احساس سنگینی میکنم !وقتی انجامشون میدم خیلی احساس ...
25 فروردين 1398

تصور ایده آل شما از آیندتون چیه؟

من تصور میکنم که خیلی آدم بهتری شدم...اخلاصم خیلی زیاد شده، به یقین رسیدم...گاهی خودمو تو نیمه شب در حال مناجات با خدا تصور میکنم و باهاش حرف میزنم،،و در عین حال تو زندگی روزمره خیلی آدم معمولی و گمنامی هستم،،،همیشه اخه دوست داشتم که ظاهر زندگیم خیلی معمولی باشه و بدون چیز خاصی ولی پیش خدا اجر و قرب داشته باشم،اهواز که رفتیم توی قرارگاه کنار شهدای گمنام هم همینو بهشون میگفتم،،،مثل همونایی که امام علی میگن توی زمین گمنامن و توی آسمانها معروف...!  
16 فروردين 1398

خبری نیست..

دوباره امروز پریود شدم،واقعا آدمیزاد چشم سفیده،،،انگار همه اذیت های اون بچه ها تو سفر دوباره یادم رفته...الان ۴ ماهی هست که هنوز خبری نیست...فعلا هم به هیچ وجه حوصله دوا دکتر ندارم...بعدشم نمیدونم از کجا باید شروع کنم!حس بدیه... فعلا سعی دارم به همون برنامه های متفرقه خودم برسم و صبر کنم تا ببینم بعدش خدا چی میخواد،،،
12 فروردين 1398

رب انی لما انزلت الی من الخیر فقیر

امسال اومدیم راهیان نور اهواز..بعد از چند روز ۳ تا خانواده از دوستای همسرم هم اومدن...که همشون بچه کوچیک داشتن..ما که زودتر اومده بودیم اتاق جدا داشتیم ولی اونا چون اتاق کم بود مجبور شدن زنونه مردونه ش کنن ...وای که چقدر بچه هاشون اذیت میکردن و رو اعصاب بودن...اینجا اتاق اتاقه از بس صدای جیغ و گریه بچه شنیدم کلافه شدم!بچه یکی از دوستان ۲/۵سالشه باید دااائم بغل میشد..یه ثانیه مامانش یه متر ازش دور میشد اینقدر جیغ میزد اعصاب همه خورد میشد،،اونیکی هم همش بچه شبا بهونه میگرفت و گریه میکرد..اوفففف چقدر سخت بود ..بیچاره دوستم که تو اتاق اینا بود و یه بچه۱/۵ساله داشت دیگه داشت روانی میشد...تا بچه میخوابید اونا جیغ میزدن بچه بیدار میشد دیگه آخرش به ...
7 فروردين 1398

دیگر مکن نصیحت،،حافظ که ره نیافت..

گاهی اوقات به جاریم و زندگیش خیلی غبطه میخورم..خیلی دختر خوبیه..امیدوارم همیشه خوشبخت و خوب باشه زندگیش..دختر پاک و مهربونیه..واقعا چقدر مسیر زندگی ها با هم فرق میکنه! یکی از دوستای همسرم که قبلا باهاش خصومتی و بحثی داشت و درواقع دیگه نمیشه گفت بهشون دوست...یجورایی از هم خوششون نمیاد..سر یه سری بحث هایی که با هم داشتن.. خلاصه چند ماه دیر تر از ما عروسی کرد فکر کنم ۷،۸ ماه...خواهر خانمش همکلاسی خواهر منه..خلاصه دیروز گفت که حاملست...یعنی کلا از ازدواجشون فک کنم حداکثر ۶ ماه گذشته باشه! خلاصه خواهرم یه عالمه سر به سرم گذاشت و مسخره بازی و خندیدم.. خانمش دکترای الهیات داره و قیافشم دیدم خوشگل بود بنظرم خلاصه اینو میخواس...
25 اسفند 1397

دلگیر

امروز صبح تا شب تو خونه تنها بودم..همسرم اومد اونم سریع خواب رفت..خیلی منتظر بودم بیاد ولی وقتی اومد سریع خواب رفت...منم دوباره دلم گرفت...دلم میخواد برم سفر ولی راستش مشهد ولی قراره بریم راهیان نور...یکشنبه راه میفتیم...اصلا حسش نیست! کاش خدا بیشتر کمک کنه
20 اسفند 1397

دفاع

همزمان با تولد پسر جاریم،خواهرشوهرم دفاع فوق لیسانسشو انجام داد....و به سلامتی ان شاءالله فارغ التحصیل شد...خیلی درگیرش بود و سختش بود..همش در رفت و آمد به تهران و ...وقتی دفاعش تموم شد خیلی خوشحال بود معلوم بود یه باری از روی دوشش برداشته شده...خیلی بهش غبطه خوردم ...یاد آیه فان مع العسر یسرا افتادم...همزمان بودن این دو اتفاق باعث شد که به فکر فرو برم که من چه زحمتی برای زندگیم کشیدم تا ثمرشو ببینم...و اینجور احساس خوشحالی کنم...فقط چند ترم رفتم دانشگاه و از شانس بدم روزانه...یه عالمه بدهی و اخرشم ولش کردم....حالا مدرک دیپلمم هم آزاد نمیشه که بخوام جای دیگه ای ثبت نام کنم!!حس بدیه،،تازه نمیدونم این بدهی از لحاظ شرعی ماجراش چی میشه!؟ او...
15 اسفند 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشقانه می باشد