عاشقانه

پوچ

واقعا خیلی احساس بدی دارم ،خیلی،احساس میکنم از همه چی عفب موندم از ذهن و افکارم و خودم خسته شدم محمد مغازه زده دائم دم مغازست نمیرسه به من و زندگی ،چندین روزه توی خونه ام،خستم عجیب!از همه چی،دلخوشی ای ندارم،محرم رازی ندارم!عصر بچه رو خواب کردم رفتم بیرون پارک سر کوچه،رو نیمکت ،یکم پیاده روی،گریه کردم،،،احساس پوچی دارم،احساس ناامیدی مطلق،احساس بی عرضگی،نتونستن،نخواستن،نشدن،،،حیف از امیدایی که ناامید شدن،حیف ...هیچ کاری نمیتونم بکنم هیچ سختی ای نمیتونم بکشم،افسرده شدم عجیب!چقد فک میکردم بعد از بیمارستان همه چی عالی میشه ولی خیلی بد بود،خیلی بد،الان مستاصل شدم مستاصل،پناهی ندارم...احساس پوچی و بیهودگی دارم،شاد نیستم،کسی بفکرم نیست ،خسته و کسل و...
13 آذر 1399

بابا

یه دو سه روزی هست که هادی من یه چیزایی شبیه حرف زدن میگه که نامفهومن اما چیزی که من متوجه میشم بابا گفتنشه که خیلی تکرارش میکنه و برام جالبه،الان هادی ده ماهشه،نمیدونم بچه ها از کی شروع به حرف زدن میکنن ولی خیلی برام جالبه چون من اصلا توقعشو نداشتم و تمرینی هم باهاش نمیکردم.
22 آبان 1399

این روزا

پسرکم داره ده ماهگیشو پر میکنه،،روزای اول محرم روزای پراسترسی رو گذروندم و واقعا حال روحیم بد بود یه جور عجیبی بودم بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه،،،شاید یه چیزی مثل چشم خوردن،الان بهتر شدم امیدوارم خوب بشم،خوب خوب! سعی کردم بیشتر شاکر باشم و اینکه ارتباط قلبیمو با خدا حفظ کنم،امیدوارم که خدا منو بابت همه ی بی ادبی ها،قلدربازیا،ناشکریا،کفران نعمتا،گناها و خطاها و سهل انگاریام ببخشه امیدوارم بهتر از اونی که فک میکنم بشه
15 آبان 1399

دوست دارم

همسر عزیزم خیلی دوست دارم بیشتر از اونچیزی که فکرشو بکنی ازت ممنونم که همیشه پا به پام اومدی..من اگه کم آوردم ولی تو نه..ممنونم که دائم بهم روحیه دادی و بداخلاقیامو تحمل کردی ممنونم که اون 40 روزی که با روحیه ی خرابم بیمارستان بودم برام سنگ تموم گذاشتی....ممنونم که وقتی nicu بودم پا به پام میومدی و کم نمیزاشتی برام..عزیزم با تمام وجودم دوست دارم...ممنون که مثل یه پدر واقعی پسر کوچولومونو میبردی دکتر ،بینایی سنجی و و و ازینکه با قطره چکون بهش شیر میدادیم نوبتی...ازینکه بهم دلداری میدادی..ارومم میکردی هوای دلمو داشتی..من تا ابد مدیونتم...به داشتنت میبالم...ممنونم ازت ممنونم ممنونم ازون موقع که این اتفاقا افتاد و بعد مراقبت از بچه...
8 مرداد 1399

بعد از چند ماه

من اومدم به عنوان یه مادر.. الان که مینویسم چند ماهه که سختی های زیادی کشیدم و بچم رو 7 ماهگی به دنیا اوردم معجزه وار طوری که کسی فکرش رو نمیکرد بچم بمونه..5 هفته بیمارستان خوابیدم با کیسه اب پاره و نه سوراخ...ولی از اون جایی که خدا خواست بچم هفته 32 بارداری طبیعی به دنیا اومد و 11 روز توی دستگاه بود با وزن 1900... بازم اومدم بگم که روحیه ندارم ..از آذر تو قرنطینه ام...الانم که بخاطر کرنا و بچه ی کوچیک هیچ جا نمیتونم برم..خلاصه اینکه اون چیزی که میخواستم رو دارم ولی اون حسی که میخواستم رو نه خدارو بخاطر همه ی نعمت هاش شکر
9 ارديبهشت 1399

تقاص

راستش تا حالا به اون صورت بهم ظلمی نشده که نتونم ببخشم و یا زندگیمو به اون صورت تحت تاثیر قرار بده و یا کسی کاری باهام بکنه که بخوام نفرینش کنم هرروز با تنفر ازش از خواب پاشم،،ولی راستش خیلی بدم میاد ازین حرف که خیلیا میگن فلانی به ما ظلم کرده و ما منتظریم نتیجه شو ببینه راستش ازین انتظار به معنای واقعی کلمه متنفرم! و بدتر از اون اینکه اگر اون فرد مد نظر زندگی خوبی داشته باشه و شاد خوشحال باشه طرف ناراحت و شاکی که چرا زندگیش خوبه و خدا جوابشو نمیده!و حتما خدا خدای خوبی نیست!!واقعا این تفکر که خودمم نمیدونم استعداد دچار شدم بهش رو دارم یا نه برام زجرآوره و هیچ وقت ازینجور تفکر و اعتراضی خوشم نیومده از خدا میخوام که این تفکر رو ازم دور ک...
19 مهر 1398

آشوبم،آرامشم تویی!

خدایا توی همه ی لحظه های اضطراب و آشوب پناهم باش لحظه ی هجوم همه ی افکار مزاحم و اذیت کننده کمک کن اونی بشم که میخوام و میخوای
4 مهر 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشقانه می باشد