عاشقانه

آه وفغان

آه و فغان که سبط پیمبر شده شهید آه و فغان که دخت علی گشته است اسیر سوز دل و بُکا بباید بر این بلا بر این بلا که شد به پا در دشت کربلا باید که خون ببارد ازین دیدگان ما باید که خون گریست به جای اشک در این رثا
7 شهريور 1401

آزمون استخدامی

امروز زمزمه ی ثبت نام همسرم توی آزمون استخدامی یکی از ادارات بود و داشتیم حرف میزدیم که کدوم شهر رو بزنیم،یکی از شهرستان های استان خودمون یا جای دیگه...من پیشنهاد دادم که توی آزمون مشهد ثبت نام کن و اگه قبول شدی بریم مشهد...بعد داشتم برای خودم فکر میکردم که اگه مشهد رو قبول بشه و قرار بشه چند سالی بریم مشهد چقدر شیرینه و چه حس و حال خوبی داره..اصلا با تصورش هم کلی حالم خوب شد...با اینکه این چندوقت خیلی زندگی کسالت باری داشتم و حتی امید نداشتم حال و روحیه ام تغییر کنه این مثل یه جرقه بود برام که شاید اگه اتفاق بیفته کلی حالم رو بهتر کنه..یادش بخیر پارسال ایام اربعین رفتیم قم..واقعا اونجا خیلی حس و حال خوبی داشتم خونه خواهرشوهرم بودیم،اون...
1 شهريور 1401

پنجمین سالگرد عقد

۱۳ مرداد پنجمین سالگرد عقدمون بود که اون زمان مصادف بود با ولادت آقا امام رضا😇 من برای همسرم یه نامه نوشتم و ازش بابت حس های خوبی که به من داده توی زندگیم تشکر کردم،گذاشتم کنار در و سوییچ ماشینش رو گذاشتم روش،صبح که میرفت هیئت برای مراسم عزاداری نامه ام رو دید البته من خواب بودم ،ولی بعدش گفت که توی مراسم حس خوبی داشتم. من این هیئتی بودن همسرم رو خیلی دوست دارم و واقعا شاکرم که توی دم و دستگاه امام حسینه،دغدغه هاشون و دورهمی هاشون و مراسماشون خیلی برای من شیرینه.. وقتی پیراهن مشکی میپوشه از همیشه بیشتر دوستش دارم و وقتی پسرمون رو با خودش میبره و بعد تعریف میکنه که همراه من سینه میزد یا حتی ادای گریه درمیاورد حس شکرگذاری و سپاس ...
22 مرداد 1401

داد زدن سر بچه

پسر من دو سالشه و موی بچه ها رو میکشه،نمیدونم چطور باید بهش بفهمونم که نباید اینکارو بکنه چون درکی نداره ،گاهی یه بچه رو میخواد بوس کنه یا ناز کنه شروع میکنه مو کشیدن یا هل دادن منم تا بشه سعی میکنم مواظبش باشم ولی گاهی از دستم درمیره،و چند بار پیش اومده که موی پسرعموی یکساله شو کشیده و یا هلش داده اونم تازه راه افتاده میترسه و گریه میکنه،من با هر روشی مثل حواس پرت کردن یا صحبت کردن و.. نتونستم مانع اینکارش بشم،ولی یه بار که جلوی در آشپزخونه بودم صدای عموش رو شنیدم که داد میزد سرش که نکن و نکش این حرفا و الان خیلی ناراحتم که چرا اینجوری گفت،به دو تا از دوستامم گفتم ولی چون موی بچه اونا رم کشیده بود و یا هلش داده بود اونام احساس کردم انگ...
25 ارديبهشت 1401

یه عالمه گریه به روضه بدهکارم..

یه عالمه گریه به روضه بدهکارم،تا خوب نشه زخمام سر برنمیدارم،بزار حالا حالا نوکر شما باشم،لحظه ی مرگم تو خاک کربلا باشم.. چه روضه هایی که بخاطر این بیماری و محدودیت هاش از دستمون رفت، چه رزق هایی که ازش محروم شدیم..چه اشک هایی که برای اباعبدالله باید میریختیم و نریختیم...چقد دور شدیم،چقدر محروم شدیم چقد دلمون تنگه،برای نشستن پای منبر و چایی های روضه های خونگی ، ادب و احترامی که برای تک تک عزادار ها میزاشتن...برای شلوغی های روضه و خواهش از مردم که یه جا برای نشستن بهمون بدن...محروم شدیم از زیارت،از اربعین،از حرم امام رضا حتی... دلمون تنگه... خدایا فردا اول محرمه این دو ماه برای ما رزق های معنوی و مادی زیادی بفرست...کاری کن د...
18 مرداد 1400

پوچ

واقعا خیلی احساس بدی دارم ،خیلی،احساس میکنم از همه چی عفب موندم از ذهن و افکارم و خودم خسته شدم محمد مغازه زده دائم دم مغازست نمیرسه به من و زندگی ،چندین روزه توی خونه ام،خستم عجیب!از همه چی،دلخوشی ای ندارم،محرم رازی ندارم!عصر بچه رو خواب کردم رفتم بیرون پارک سر کوچه،رو نیمکت ،یکم پیاده روی،گریه کردم،،،احساس پوچی دارم،احساس ناامیدی مطلق،احساس بی عرضگی،نتونستن،نخواستن،نشدن،،،حیف از امیدایی که ناامید شدن،حیف ...هیچ کاری نمیتونم بکنم هیچ سختی ای نمیتونم بکشم،افسرده شدم عجیب!چقد فک میکردم بعد از بیمارستان همه چی عالی میشه ولی خیلی بد بود،خیلی بد،الان مستاصل شدم مستاصل،پناهی ندارم...احساس پوچی و بیهودگی دارم،شاد نیستم،کسی بفکرم نیست ،خسته و کسل و...
13 آذر 1399

بابا

یه دو سه روزی هست که هادی من یه چیزایی شبیه حرف زدن میگه که نامفهومن اما چیزی که من متوجه میشم بابا گفتنشه که خیلی تکرارش میکنه و برام جالبه،الان هادی ده ماهشه،نمیدونم بچه ها از کی شروع به حرف زدن میکنن ولی خیلی برام جالبه چون من اصلا توقعشو نداشتم و تمرینی هم باهاش نمیکردم.
22 آبان 1399

این روزا

پسرکم داره ده ماهگیشو پر میکنه،،روزای اول محرم روزای پراسترسی رو گذروندم و واقعا حال روحیم بد بود یه جور عجیبی بودم بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه،،،شاید یه چیزی مثل چشم خوردن،الان بهتر شدم امیدوارم خوب بشم،خوب خوب! سعی کردم بیشتر شاکر باشم و اینکه ارتباط قلبیمو با خدا حفظ کنم،امیدوارم که خدا منو بابت همه ی بی ادبی ها،قلدربازیا،ناشکریا،کفران نعمتا،گناها و خطاها و سهل انگاریام ببخشه امیدوارم بهتر از اونی که فک میکنم بشه
15 آبان 1399

دوست دارم

همسر عزیزم خیلی دوست دارم بیشتر از اونچیزی که فکرشو بکنی ازت ممنونم که همیشه پا به پام اومدی..من اگه کم آوردم ولی تو نه..ممنونم که دائم بهم روحیه دادی و بداخلاقیامو تحمل کردی ممنونم که اون 40 روزی که با روحیه ی خرابم بیمارستان بودم برام سنگ تموم گذاشتی....ممنونم که وقتی nicu بودم پا به پام میومدی و کم نمیزاشتی برام..عزیزم با تمام وجودم دوست دارم...ممنون که مثل یه پدر واقعی پسر کوچولومونو میبردی دکتر ،بینایی سنجی و و و ازینکه با قطره چکون بهش شیر میدادیم نوبتی...ازینکه بهم دلداری میدادی..ارومم میکردی هوای دلمو داشتی..من تا ابد مدیونتم...به داشتنت میبالم...ممنونم ازت ممنونم ممنونم ازون موقع که این اتفاقا افتاد و بعد مراقبت از بچه...
8 مرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشقانه می باشد