عاشقانه

میترسم

1402/12/8 22:47
نویسنده : فاطمه
112 بازدید
اشتراک گذاری

من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم

همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!

سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!

طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!

شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!

به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!

دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!

هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!

مهدی بقایی

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

آویناآوینا
9 اسفند 02 5:50
چه شعر قشنگی بود من هم در ادامه از قافیه شعر شما با اجازه یک مصرع در ادامه می گم: که در ره منزل لیلی شوم بیمار تا که چون آیی من از آن گویند که تزویر در راه عشق تو می ترسم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشقانه می باشد