عاشقانه

غیبت

1398/6/18 18:18
نویسنده : فاطمه
271 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چرا تارگیا اینقدر علاقه به غیبت کردن پیدا کردم..همش از کارای این و اون ناراحت میشم و پشت سرشون حرف میزنم..مخصوصا خواهرشوهرم

ماجرا این بود که این چند وقت پدرشوهر و مادرشوهرم مشرف شده بودن حج و خواهرشوهرم از قم اومده بودن شهرمون و خونه اونا بودن،،حالا طبقه بالای خونه مادرشوهرم وسیله داره ولی خالیه،و بعضی وقتا میرفتن اونجا ولی از وقتی بچه دومشون به دنیا اومد دیگه نرفتن بالا،،حالا قبل از اومدنشون ما خونه رو داشتیم تمیز میکردیم برای ولیمه بالا رو هم همسرم خیلی تمیز کرد و گردگیری اساسی ای کرد برای اینکه آقایون بالا برن و خانوما پایین،،بعدم ما دو سه شب طبقه بالا میخوابیدیم چون خونمون دور بود و کارا زیاد بود صرف نمیکرد بریم بیایم،خیلیم خوب بود مثلا من شب اینقدر اونجا راحت خواب میرفتم که توی خونه خودمون خواب نمیرفتم، حالا بعد دو سه روز که بالا رو حسابی تمیز کردیم خواهرشوهرم پاشو کرده تو یه کفش که نه ما خودمون میخوایم بریم بالا...حال منو خودتون تصورکنید که چقدر حرص میخورم که حالا که اینقدر تمیز کردیم و سابیدیم ایشون یادشون افتاده تشریف ببرن بالا ،اونم به بهونه اینکه بچه ها پایین همش بهونه میگیرن،چون رفت و آمد زیاده میخوان برن بیرون از خونه..خلاصه رفتن بالا و نشون به اون نشون که فقط وسیله هاشونو بردن و جای مارو گرفتن و کل روز پایین بودن و فقط اخر شب برای خواب میرفتن بالا با خودم گفتم چقدر اینا بی انصافن!

حالا شوهرش هم یکسر پایین و انگار نه انگار نامحرمه و  وجودش غیر از اذیت و زحمت برا ما چیزی نیست!

طبقه پایینم ۳ تا اتاق داره که یکیش برادرشوهرم هست که اونام از قم میان خونه ندارن یکی هم خواهرشوهر کوچیکم که اونم همسایه ماست که چون راش دوره این چند شب که کارا زیاد بود میخوابید و یکی هم که قبلا خواهرشوهر بزرگم بود که رفت بالا و بعد مامان باباشون اومدن و اونجا میخوابیدن

همش بعد از ظهر میرفتن تو اتاقا میخوابیدن من بدبخت با چادر و حجاب باید مینشستم رو مبل!

همممه کارا هم رو دوش شوهرم بود!!

واقعا ازین حجم بی درکی و بی ملاحظگی به ستوه اومدم...

ازونطرف بچه خواهرشوهرم یه بچه غد و بسیاااار بداخلاقه که کلافه کرده همه رو!

و کارش غیر از جیغ و زدن و گریه کردن چیزی نیست!

دو سه روز بعد از عاشورا ان شاءالله میرن و ما نفس راحتی میکشیم..

این چند روزم هروقت ما میرفتیم اونجا اونم به اصرار شوهرم و نه من!بخاطر انجام کارها،همش یه تیکه ای میپروندن که اره حال نداشتی ناهار درست کنی اومدی اینجا!!

خلاصه که واقعا قدر مادرشوهرم رو دونستم و خداروشکر کردم که این خواهرشوهرم قم زندگی میکنه و نه اینجا!

چون من به شخصه با اخلاقش نمیتونستم بسازم!

حالا نمیدونم که حق با منه یا زیادی حساس شدم ولی خب گفتم بگم که سبک شم

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
20 شهریور 98 2:31
عجب دردسری
خدارو شکر موقتی بوده و گذرا😉
فاطمه
پاسخ
بله،،خداروشکر
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
20 شهریور 98 9:01
اخی...
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
20 شهریور 98 14:53
سلام چه خبر از بارداریتون؟منم میخوام این ماه ای یو ای کنم،
فاطمه
پاسخ
سلام عزیزم ان شاءالله به سلامتی
به حضرت معصومه متوسل بشین و روزی دو رکعت نماز هدیه به ایشون بخونید خیلی مجربه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشقانه می باشد